پست یازدهم

پست یازدهم

  

گفتم یه زنگی به فرهودبزنم بگم حواسش به بچه ها باشه .البته میتونم به زانیاریا کیانم زنگ بزنم ولی خب

فرهودبیشترکرم میریزه سفارش مستقیم کنم بهتره.

خب حالا شماره فرهودراازکجابیارم؟امـــــــــــــ اهان خاله طلا اونجاست.

من:بچه ها اینجا باشید الان میام.

هلنا:کجا؟

من:میرم شماره فرهود را از خاله طلابگیرم.

آنا:نگین فرهود چه کسیه؟

من:پسردوست مامانم هیراد وبقیه پیش اونن اینم خیلی کرم دونیش فعاله .زنگ بزنم بهش اذیت پسرانکنه.

رفتم کنارخاله:سلام خاله.

خاله:سلام عزیزم.

من:خاله شماره فرهودرا میدی بهم؟

خاله:چراخاله؟

من:چندتا از اشناهام از امریکا اومدن تنهان باباگفتن فرهودرفته پیششون.گفتم بهش زنگ بزنم بگم هواشونو داشته باشه.

خاله:یادداشت کن..................0912

من:مرسی خاله.

زنگ زدم.داشتم خداخدامیکردم گوشی رابرداره که یهویادم اومد ارتینم تنهاست.وای خدای من سامان وامیرعلی هم که هنوزنیومدن.

فرهود:بله.بفرمایید.

من:الو.......فرهود؟

فرهود:خودم هستم شما؟

من:نگینم فرهود.

فرهود:به به مادربزرگ شماره گم کردی؟وایسا ببینم وسط عروسی میخواستی به کی زنگ بزنی که اشتباهی به من زنگ زدی؟

من:بچه جون دومین اروم باش تابگم.

فرهود:بفرماییدمادرجون.

من:فرهودجونـــــــــــــــــــــــــم.

چنان لوس گفتم که حالم به هم خورد.

فرهودخیلی اروم وزمزمه واروبااحساس گفت:جانم.

تعجب کردم ولی گفتم باز داره مسخره بازی بیرون میاره.

من:فرهود هیراد ورابرت وحسام پیشتن؟

فرهود:اره خانومی.

من:فرهود حسابی هواشونوداشته باشا.

فرهودخندیدوگفت:فعلا که کیان ومهبد دست این سه تاراگرفتن وبردنشون وسط ودارن میرقصن.

کری زدم زیر خنده:جدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فرهود:دروغم چیه......................صبرکن داداش اومدم.باباکرم بخون.

من:چی میگی؟

فرهود:هیچی میخوام برم وسط یه خودی نشون بدم.

من با بهت گفتم:بـــــــــــــــابـــــــــــــــــاکرم؟

فرهود خیلی قشنگ باباکرم میرقصید.

فرهود تک خنده کرد وگفت:اره.

من:فرهود جونه من بگوفیلمتوبگیرن.

فرهود:جون خودتو قسم نده.چشم میگم برای خانوم فیلمم بگیرن.من برم؟

خواستم خداحافظی کنم که یهو یاد ارتین افتادم:نـــــــــــــــه

فرهود:نگین؟چت شد؟

من:فرهودببین من چندتا از دوستای نزدیک وهمکارمم دعوت کردم.

فرهود:خب؟

من:ببین فرهود من یه همکاردارم.دکترارتین محتشم.این دوتا دوست داره.

منم دوتا دوست دارم.

دوتا دوستای من بادوتا دوستای اون ازدواج کردن.

الانم اونا باشوهراشون رفتن اتلیه ودکتر محتشمم اونجا تو مردونه تنهاست خواهشا پیداش کن وببرش پیش خودت.

فهمیدی چی گفتم خودم اخه نفهمیدم.

فرهود:فکرکنم.حالا من چجوری این اقا ارتین رابشناسم؟

من:ببین فرهود.......

ومشخصات ارتین راگفتم.

فرهود:دودقیقه صبرکن ببینم.گوشی.............اقای محتشم؟

ازاونطرف صدای ارتین اومد که گفت:بله خودم هستم بفرمایید.

فرهود:سلام ارتین خان.من فرهود پسردوست مامان نگین خانوم هستم.

به به دوباره این فرهودپسرخاله شد.

ارتین:اوه بله خوشوقتم.جانم بامن کاری داشتید؟

فرهود:بله نگین خانوم زنگ زدن دستور فرمودن کنارتون باشم تا تنهایی احساس غریبی نکنید.تا اومدن دوستاتون بایدمنو تحمل کنید.

ارتین:خواهش میکنم چنین حرفی را نزنید.من هم ازشماممنونم هم از خانوم کیانی.

فرهودپشت گوشی گفت:خوب نگین خانوم اینم اقاارتین پیداش کردم دیگه؟

من:ممنونم فرهودابروی منوحفظ کنا.

فرهود:چشم.

من:مرسی بعدمیبینمت.بای.

فرهود:بای.

خب اینم ازاین.

برگشتم کنار هلنا اینا:خب اگه بدونید شوهراتون کجان؟

پریاگفت:کجا؟

هلنانذاشت من حرف بزنم:من میدونم این خاک برسرا کجارفتن مطمئنم از عروسی جیم زدن ورفتن اون عروسی مختلطه.

آنا:واو نو نو من عمرا گذاشت رابرت رفت به اون عروسی.

خندیدم وگفتم:چی دارید میگیدبابا.اونا ازعروسی جیم نزدن.کیان پسرعمم اونا برده وسط دارن میرقصن.

اوناهم خندیدن.

یک ربع بعد نسیم ورامبداومدن.

رامبدخیلی تواون لباس دامادی اقاشده بودونسیم خواهرم مثله یه عروسک باربی شده بودتواون لباس سفیدوخوشگل.

رفتم جلوبغلش کردم وگفتم:خیلی نازشدی خواهری.الهی قربونت برم ملوسک.

نسیمم بابغض گفت:نگین......

من:جونه نگین.خواهری چرابغض کردی؟

نسیم:نگین...من متاسفم.

من:چرا؟

نسیم:برای اینکه زودترازتو ازدواج کردم وحرمت بزرگتری را نگه نداشتم.

من:چی داری میگی دیوونه؟خوشحالی زده به کله ات مغزت معیوب شده ها!!

روبه رامبدگفتم:جمع کن این زنه دیوونتو.ببرش وگرنه زندش نمیزارم.خیلی داره مزخرف میگه.

رامبدباخنده گفت:چشـــــم.

وبا نسیم به سمت جایگاه عقد حرکت کردن.

نگاهی ساعتم کردم.نه تنها عاقد،بلکه شبنم ونیکی هم نبودن.

یه زنگ زدم به شبنم:جونـــــــــــــم

من:مرضــــــــــــــ کجاییدشما؟یه عکس گرفتن اینهمه طول میکشه؟

شبنم:الان میاییم بابا.

من:تو ونیکی نیومدیدهم نیومدید.سامان وامیرعلی را بفرستید بیان که ارتین اینجا تنهاست.

شبنم:وای خاک برسرمون حواسمون نبودارتین تنهاست.

من:یعنی گل بگیرن در اون سازمان نظام پزشکیو که به شما دیوونه ها مدرک دادن.

شبنم:باشه باشه.بای.

من:بای.

شبنم ونیکی سر جیک ثانیه خودشونورسوندن ومن اونا را باهلنا وآنا وپریا اشناکردم.

شبنم ونیکی خیلی زود با هلنا وانا وپریا اخت گرفتن ومنو یادشون رفت.انگارنه انگارمنم هستم.خدایی ببینیدبا چه عجوبه هایی دوستما!!!

***

وای پاهام.اخــــــــــــــ  مـــــــــــــا مـــــــــان.پاهام پراز تاول شده.

اینقدرکه من امشب رقصیدم تو عمر 26وخورده ایم نرقصیده بودم.حدودا1میلیون شاباش جمع کردم .

خدایی این پوله به پادردم می ارزید.

همه لباسامونو پوشیده بودیم واماده رفتن بودیم.

قراربود اول بریم خونه خودمون بابا به خاطر رسم قدیمیمون چادر سرنسیم کنه واززیر اینه قران ردشون کنه وبعدبریم خونه خود نسیم.

خانواده عمو امیر وشبنم اینا توی چندروزی که اصفهان میبودن ،میومدن خونه ما.هنوز هیراد ایناراندیده بودم.

جاتون خالی عروس کشون خیلی حال داد.وقتی میخواستیم بریم خونه نسیم،دخترا«آنا،شبنم،نیکی،هلنا،پریا»سوارماشین من شدن وپسرا هم ماشینشونوتو خونه ماپارک کردن وهمه سوارماشین ارتین شدن.

ارتین اینا زود تر ما رسیده بودن خونه نسیم وازماشین پیاده شده بودن.سرکوچه که رسیدم به ماشین یه گازخیلی زیاد دادم وجلو ارتین،رابرت،هیراد،حسام،سامان،امیرعلی ،فرهود وکیان ترمز بدکردم.

هیراد دنیل را پرت کردروی زمین وپرید بغل حسام.رابرت رز را توبغلش گرفته بود ودوید عقب.

سامان وامیر علی پشته ارتین پنهان شده بودن وارتینم دستش روی قلبش بود.کیانم دستشو گذاشته بود روی سرش ورفته بود پشت تیر چراغ برق.

وای اگه  فرهود را میدید ازخنده زمین راگازمیزدید.

فرهود دولا شده بود ودوتا دستاشو گذاشته بود روی فاق شلوارش«منظورمو میفهمیدکجادیگه؟»وداشت میدید شلوارش راخیس کرده یانه وداشت یه چیزایی میخونید وچشمای سبز رنگ خوشگلش درشت شده بود.

توماشین کلی بهشون خندیدیم.

پیاده که شدم همه پسرا ریختن روی سرم.

فرهود گفت:الهی بترشی بااین رانندگی کردنت دختره روانی.الهی شوهرت شب ادراری داشته باشه هی مای بیبی اش بکنی.

الهی خشتک شلوارای شوهرت همه از وسط جربخوره.داخه دختره دیوونه این چه طرز ترمز کردنه؟

من:دوست دارم.اصلا توچکاره ای؟بعدشم خودت شب ادراری بگیری زنت مای بیبی ات کنه.

ارتین یه جورایی عصبی بود:نگین خانوم این چه طرزه رانندگیه؟اگه اتفاقی خدایی نکرده براتون میافتاد چی؟

من:حالاکه طوری نشد.

اومد چیزی بگه که دنیل دادکشید:عمـــــــــــــــــــه................زد زیرگریه.

سریع رفتم بغلش کردم واونم محکم به گردنم چسبید:سلام عمرمن.سلام نفس من.الهی فدات بشم پسرمن دلم واست یه ذره شده بود.چراداری گریه میکنی؟

دنیل:عمـــــــــــه جونم دلم واشت تنگ شده بود.هل لوز منتظلت بودم ولی تو نیومدی خونمون.

وگریش شدت گرفت.

دنیل خیلی بدگریه میکردوهیچ کسم نمیتونست ارومش کنه.

یهویی منم زدم زیر گریه وسردنیل را محکم تو سینه ام فشردم واون بوی بچه گانه اشو بلعیدم.

من:دنیل من خواهش میکنم جونه عمه گریه نکن.ببین.......ببین اشک منم بیرون اوردی.گریه نکن نازمن.من الان پیشتم پس اروم باش.

دنیل سرشو از روی سینه ام برداشت وبا دستای کوچولوش اشکامو اروم پاک کرد وگفت:عمه جونم ببخشید.گلیه نکن .تولوخدا.الایشت خلاب میشه ها.

یه بوس از لپم کرد ومنم گفتم:به شرطی که توهم دیگه گریه نکنیا!!دنیل عمه طاقت اشکای مرواریدی توروندارم هیچ وقت گریه نکن.باشه؟

دنیل:باشه عمه مَلد که گلیه نمیتونه.الانم دیده خیلی بهم فشال اومد گلیه کلدم.

یه بوس محکم ازلپش کردم وگفتم:قربونت برم مرد کوچولوی من.عمه حالا از توبغلم بیا پایین.

دنیل دست ها شو دور گردنم وپاهاشو دور کمرم محکمتر کرد وگفت:نمیـــــــــخوام پایین نمیام.میخوای دوباله بری؟

من:نه عمه به خدانمیرم حالاحالا ها کنارتم.

دنیل:نچ

من:پدرسوخته پاهاوکمرم دردمیکنه.

تا اینو گفتم دنیل از توی بغلم پرید پایین وگفت:چی؟کجات دلد میتونه؟هان؟عمه چلا مباظب خودت نبودی؟ببین دولوز ازت غافل شدما چه به لوز خودت اولدی!اصلا بیا برگرد پیش خودمون من خودم مهد کودک نمیلم میام مباظب تومیشم.

بایه خنده خوشگل زل زده بودم به دنیل که همه داشتن به شیرین زبونی هاش میخندیدن.مامان سریع رفت براش اسفنددودکرد.

تو اون کت وشلوار طوسی رنگ کوچولو مردی شده بود واسه خودش.

باعشق بوسش کردم .من ودنیل خیلی هم دیگه رادوست داریم.دنیل که نعمت بزرگ بود که خدا تو امریکا برای من فرستاد تا باوجود اون من ناراحت خانواده ام نباشم.

دنیل یه مدت به من میگفت مامان ومن احساس میکردم پریا خیلی ناراحت میشه اخه منو ازپریا هم بیشتردوست داشت.

تا اینکه یک روز نشستم وباهاش صحبت کردم وگفتم :من عمه اشم.گفتم اسم مادرخیلی مقدسه واین نام فقط متعلق به کسیه که اونو به دنیا اورده.

دنیلم دیگه هرگز به من نگفت مامان.

ازبچه ها عذر خواهی کردم که برم پیش نسیم که دنیل چسبید به پاهام.

کولش کردم که هیراد گفت:نگین مگه تو کمر وپات درد نمیکنه؟بزارش پایین.

من:ولش کن بابا پسرم که وزنی نداره.

هیراد:چی چیو وزنی نداره بدش به من ببینم.

هیراد اومد دنیل را از من بگیره که دنیل جیغ کشید ومحکم منو گرفت.

نمیدونم ارتین یهویی ازکجا پیداش شد ودرکمال تعجب هممون دنیل را ازمن گرفت وبهش یه اب نبات داد.دنیلم چیزی نگفت .

ارتین توری که بقیه نشنون گفت:وزنش زیاده کمرتون داغون میشه.

هیراد به دنیل که حالا تو بغل ارتین بود وداشت با شکلاتش ور میرفت گفت:هی پدرسوخته تو چرا بغل من نیومدی؟

دنیل بااون لحن شیرینش گفت:اخه بابایی من عموارتینو بیشتر از تو دوست دارم تازه یه رازم بهم گفته.

هیراد:چه رازی پسرم؟

دنیل اومد چیزی بگه که ارتین سریع جلو دهنش را گرفت وگفت:عمو جون تو ماشینم لواشک دارم بیا بریم بهت بدم .

وسریع جیم شد.خدایی پدر شدن خیلی به ارتین می اومد.

نسیم تو بغلم خیلی گریه کرد منم یکم گریه کردم.مدیونمید اگه فکرکنید زیادی عر عر کرده باشم.خـــخ

***************

الان ساعت 3صبحِ.روی تاب توی حیاط نشستم ودارم به امشب فکرمیکنم.

جای نسیم توخونه خیلی خالیه.یادش به خیر چه شب ها که تاصبح بیدار میموندیم وتوی حیاط مثل دوتا خواهرواقعی برای هم دردودل میکردیم.من ونسیم به هم قول داده بودیم محرم راز های هم باشیم وتاآخرعمر مجردبمونیم ولی چی شد؟من عاشق ارتین شدم واونم عاشق رامبد.

خیلی دلم میخواست الان اینجا بود تا من سرمومیزاشتم روی شونه اشو براش از درد دلم میگفتم.

باصدای شکستن یه شاخه باترس برگشتم وعقب وارتینو دیدم.

گفتم که این چندروز که اصفهان میموندن خونه ما مهمان بودن.

دستاشو به علامت تسلیم بردبالا وگفت:نترس منم.

روسری سه گوش بزرگمو روی سرم مرتب کردم .

اومد کنارم نشست.البته بافاصله وگفت:چرابیداری؟

من:خوابم نمی بره.شما چرابیدارید؟

ارتین:من خواب بودم.شب پنجره اتاق راباز گذاشته بودیم یهویی سرد شد بلندشدم ببندم که شمارا ازپشت پنجره دیدم.

هیچی نگفتم.

ارتین:شهرقشنگی دارید خیلی باصفاست.

من:بله.

چنددقیقه سکوت شد.

ارتین سکوت راشکست وگفت:دلت برای خواهرت تنگ شده؟

من:اره.دلم میخواست الان کنارم بود ومیتونستم براش درد دل کنم.

ارتین:درددل؟برای چی؟

من:اره درددل.دلم خیلی گرفته.نمیدونم چرا.

ارتین:خوب برای من درددل کن.

چی میتونستم بگم؟ازعشقم به خودش؟هرگز.

من:نمیتونم.

ارتین:چرا؟

من:نمیدونم.

ارتین:خیل خوب اصرار نمیکنم.

من:ممنونم.

نگاهی به ماه کامل توآسمون انداختم وروبه ارتین گفتم:چقدرماه زیباست.

ارتین:اره خیلی زیباست.وزیباتر از ماه ستاره هایی هستن که اطراف ماه راگرفتن ونمیزارن تنهابمونه.

یه نگاهی به ارتین انداختم.اونم به من نگاه کرد.:اره عشق ستاره ها به ماه خیلی قشنگ تره.

ارتین:نگیــــــــن.......خانوم؟

من:بله؟

ارتین:من چجوری میتونم حقمو بگیرم؟

من:حق؟چه حقی؟

ارتین باجوابی که بهم داد نفسمو برید:عشقم.........چجوری میتونم عشقمو که حقمه به دست بیارم؟

من:نم.....نمیدونم.

ارتین:خوب تودختری.رگ خواب همجنساتو بهترمیدونی.میتونی کمکم کنی؟

دوست داشتم ازته دلم جیغ بزنم وبگم :خدایــــــــــــــــــــا آخه این چه عذابیه؟هان؟

ارتین بااین حرفاش داره منو زجر کش میکنه.من اشتباه بزرگی کردم که عاشقش شدم.یه جایی خوندم عشق واقعی برابره بااز خودگذشتی.برابر بااینکه برای خوشبختی عشقت به عشق خودت پشت پابزنی وبرای خوشبختی اون هرکاری که میتونی انجام بدی.

یعنی الان منم باید کاری کنم که ارتینم به اون دختر برسه؟دارم دیوونه میشم.........اره من کمکش میکنم نمیزار اونم مثله من عذاب بکشه.

من:کمکتون.........................میکنم.

بااین حرف برگه تنهایی وعذاب خودمو امضاکردم.

ارتین:جدی؟

من:اره.

ارتین:ممنونم.

من:حالاچه کمکی ازدستم برمیاد؟

ارتین:میخوام نظرتو درمورد خودم بدونم .

من:نظرمن؟

ارتین:خوب اره اخه نظر دخترا اکثراشبیه همه میخوام بدونم چجور ادمیم.باید انتظار جواب منفی بکشم یامثبت.

من:فکرمیکنم شما تمامی مقیاس های یه دختر راداشته باشید.

ارتین:مثلا؟

من:ایمان،خانواده خوب،شغل،قیافه،ثروت ،اخلاق واز همه مهمتر.........

ارتین:ازهمه مهمترچی؟

باصدای ضعیفی گفتم:عشق.

ارتین:یعنی دختره جواب رد بهم نمیده؟

باکلی جون کندن گفتم:ن....نه.

ارتین کلی خوشحال شد.خیلی دلم میخواست بدونم اون دختر کیه.

من:میشه یه سئوال بپرسم؟

ارتین:حتمادوتا بپرس.

من:کسی که قراره باهاش.......ازدواج ....بکنید آشناست؟

ارتین:اره.خیلی.توهم بهتراز هرکسی میشناسیش.

تعجب کردم.یعنی منظورش کی بود؟

من:منظورتون کیه؟

ارتین:بعدامیفهمی.

راست میگفت.چندوقت دیگه کارت ازدواجش به دستم میرسید ومنم اسم اون دختر را کنار اسمش میدیدم.

اسمون داشت روشن میشد.

من:من دیگه میرم داخل.

ارتین:باشه........نگاهی به اسمون انداخت وگفت:شب به خیر که دیگه نمشه گفت پس صبحت به خیر.

من:همچنین.

وبه طرف اتاقم پناه بردم .

ارتین:

خیلی خوشحال بودم که نگین چنین نظری راجبم داره.

نگین بلند شد وگفت.:  من دیگه میرم داخل.

من: باشه..............نگاهی به اسمون انداختم داشت صبح میشد.گفتم:شب به خیر که نمیشه دیگه گفت پس صبحت به خیر.

نگین گفت:همچنین وبه سمت اتاقش حرکت کرد.

خوشحال چنددور ،دور خودم چرخیدم واصلا نفهمیدم که نگینم تا بالا اومدن قرص کامل خورشید داره ازپشت پنجره به من نگاه میکنه وگریه میکنه.

اصلا نفهمیدم که نگین چه تعبیری ازحرفام کرده واصلا نفهمیدم اونم دوستم داره.

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سامان:مطمئنی؟

من:اره امروز بااقای کیانی صحبت میکنم.

امیر:چیزه ارتین بهتر نیست ........

نذاشتم ادامه بده:امیردیگه طاقت دوری ندارم.دیشب ازش درمورد خودم پرسیدم.

سامان:ازنگین؟اون چی گفت؟نزد تو صورتت؟

من:نه خیرم.مستقیم نپرسیدم.تازه جوابشم به نفعم بود.

سامان:خداراشکر.کی میری با آقای کیانی صحبت کنی؟

من:الان میرم باهاش حرف بزنم.

امیر دستی به پشتم زد وگفت:برو شیرمرد.من مطمئنم اتفاقات خوبی میفته وتوهم موفق میشی.

من:ممنونم.

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 7 اسفند 1393برچسب:, ] [ 1:20 ] [ بانوی سرخ ] [ ]